♫☜♡☞در غروبی ابدی ☜♡☞ ♫
♥ ̶Ɩ̶σ̶ν̶є̶ ̶f̶σ̶я̶ ̶у̶σ̶υ ♥

تو در تخت

من در تخت

تو با او

من با تیغ

امشب هر دو خون می ریزیم

تو از میان پاهایش

من از رگ دستانم

امشب " مرد "زندگیش می شوی

و من " گدای" دم مرگ

که حتی با دیدن خون رگ هایش

به یاد سرخی لبانت می افتد

اصلا میدانی؟......

گاهی دلم برای خودم تنگ میشود

گاهی دلم برای باور ها و اعتماد های گذشته ام

تنگ میشود

گاهی دلم برای پاکی های کودکانه ی قلبم

میگیرد

گاهی آرزو میکنم ای کاش.......

اصلا ای کاش...

دلی نبود تا تنگ شود

تا خسته شود تا بشکند

 اما یاد داغی که بر قلبم نهادی.....

امشب پشت دستانم را با ته مانده ی سیگارم

تا مغز استخوانم سوزاندم....

هه....حال برو در آغوشش

 بلندتر ناله کند تا مستش شوی.....

" عزیز لــــــــــــعــــــــــنــــتـــــــی ام "

 


برچسب‌ها:
20 / 6برچسب:تو در تخت, | 14:18 | ShAgHaYeGh |


صفحه قبل 1 صفحه بعد